که یهوویی اون دور دورا .. وسط دنیایی سیاه و تاریک یه روزنه و روشنایی دیدم ... خوب که دقت کردم فهمیدم روزنه ای درکار نیست ... اونجا اولین تارهای سفید موهامه که برعکس داره میگه (( دیگه زمان نداریا )).. یه چندلحظه ای کپ کردم ... یاد این شعر (( انتظار از استاد شهریار )) افتادم چه دلی و چه دردی داشته ها خدابیامرز..