من و خدا سوار يك دوچرخه شديم؛ من اشتباه كردم و جلو نشستم و خدا عقب فرمان دست من بود و سر دوراهي ها دلهره مرا ميگرفت؛‌ تا اينكه جايمان را عوض كرديم... حالا آرام شدم و هر وقت از او مي پرسم كجا ميرويم؟ بر ميگردد و با لبخند مي گويد: تو فقط ركاب بزن... :&