یه روز سرد زمستون، روی برف‌ها تو خیابون...از درخت افتاده بودش یدونه گنجشک نالون...زارو زار گریه می‌کرد و جیک و جیک صدا می‌داد...این مامان و بابا گفتند: بیچاره کمک می‌خواد...وقتی که بهش رسیدیم حیف که زخمی شده بودش...انگاری از روی شاخه با یه باد افتاده بودش...