حسنی نگاه کرد به چیزی...یک کدوی قلقله زن...از تو کدو اومد بیرون...سرخ و سفید یک پیرزن...حسنی سلامی کرد و گفت...خاله پیرزن کجا میری....تو جنگل سبز و قشنگ....با این کدو چرا میری؟....