مرد خسیسی بود که سکه برای خود و خانواده اش خرج نمی کرد خانواده به ستوه آمده بودند همیشه حرص پول را می خورد و بداخلاقی می کرد پسرش سعی داشت اخلاق پدرش را تغییر دهد.یک بار که نیمه شب از خواب بیدار شد تا پول هایش را زیر خاک پنهان کند پسرش او را دید........