یکی بود یکی نبود. نزدیکی های عید نوروز بود. همه مردم شاد و خوشحال بودند و مشغول تدارک کار و بار عید بودند. یکی داشت شیشه های خونه اش را پاک می کرد. یکی جلو مغازه اش را آب و جارو می کرد. یک نفر با کلی میوه و شیرینی راهی خونه اش شده بود. پگاه و پیمان، خواهر و برادر قصه ما هم در حالی که یک ماهی قرمز کوچولو خریده بودند به طرف خونشون می رفتند.