ماجرای عجیب مؤمنانی که در روز قیامت چیزی در پرونده‌شان ثبت نشده! سه نفر می‌خواستند پیغمبر اکرم را ترور کنند. رسول خدا فرمود علی جانم برو اینها توی راه هستند که بیایند وسط راه دستگیرشان کن. دو نفرشان مقاومت می‌کنند بزن ولی یکی قیافه‌اش اینجوریَکی است آن را نگه‌دار ها! نزنی ها! آن را نباید بکشی‌اش، دستگیرش کن. آقا امیرالمؤمنین آمد و درگیر شدند و دوتایشان را کشت و قیافۀ آنجوریَکی را جدا نگه داشت و آن هم دستگیر که شد خیلی بهش بر خورد و یالّا من را بکش! و من هم به رفقا ملحق کن! گفت حالا تو حرف نزن بلند شو برویم. کجا من را می‌خواهی ببری؟! می‌خواهم ببرمت پیش همان پیامبری که می‌خواستی ترور کنی. آوردند پیش پیغمبر. باز هم قُر می‌زد، نق می‌زد.