‏چقدر این دکلمه و بغض فریدون مشیری شبیه این روزهای ماست چقدر به حال و هوای دل ما می‌یاد، من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم... امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت