شب است و مادری کنار کوچه نشسته است تا پسر بیاید...تمام بــــچه‌ها در انتـــــظارن، بــرادر بزرگــــــتر بـیاید...همین که سایه‌اش می‌آید از دور، هزار هزار ستاره می‌درخشند...کلاغـــــها به کوچه می‌گــــریزند نگاها دوباره می‌درخـــــــشند...