داستانی جالب و با مزه از زنده یاد رسول ملاقلی پور: در جبهه بودم، انبار مهمات آتش گرفت و شروع به منفجرشدن کرد. همه پا به فرار گذاشتند و من هم فرار کردم و در یک گودال کوچک مخفی شدم و برای اینکه به سرم ترکش نخورد با دستم گودالی می کندم تا سرم را داخل آن ببرم که ناگهان دستم به یک مار، برخورد کرد و .... به مدت 4:25