روزی مردی دست بچه ای را گرفت و به سلمانی برد. به سلمانی گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش بعد هم موهای بچه را بزن. سلمانی سر او را تراشيد. مرد به سلمانی گفت تا موهای بچه را اصلاح كنی برمی گردم. سلمانی سر بچه را هم اصلاح كرد ولی خبری از آمدن مرد نشد. به بچه گفت: چرا پدرت نمی آيد؟ بچه جواب داد: اون پدرم نبود. سلمانی گفت: پس كی بود؟ گفت: نمیدانم. در كوچه مرا دید و به من گفت بيا دونفری برويم مجانی اصلاح كنيم. آرایشگر: مردم مرد: بانک مرکزی بچه : موسسات