در داستان زیبای بند انگشتی، شبی بند انگشتی خواب بود وزغ بزرگی از پنجره بالا آمد و با دیدن بند انگشتی گفت چه دختر زیبایی اون می تونه همسر پسرم بشه صبح بندانگشتی خود را در میان دریاچه دید، به مدت 09:14