یه روز گرم تابستون حسن نشست تو ایوون هوا گرم و آفتاب بود مامان تو خونه خواب بود صدا زدش: مامان جون! میبری من رو بیرون؟ الان ظهره حسن جون، بیا بیرون از ایوون این قدر نشین تو آفتاب، بخون کتاب یا بخواب حسن اومد تو خونه، هی نگرفت بهوونه حسن چشاشو باز کرد، به هر طرف نگاه کرد یه رودخونه پُر از آب، ماهیا در پیچ و تاب لاکپشتی رو تو آب دید، انگاری داشت خواب میدید! لاکپشته گفت: حسن جون! تو گرمای تابستون خیلی خوبه آب تنی، نترس بیا با منی حسنی توی آب پرید، آب بازی کرد و خندید حسن به چپ نگاه کرد گلی اونو ص