تو خونمون بیش از این جای کتاب نداشتیم...یه عـــالمه کــــــتابو هرجا میشد میذاشتیم...مامان میگفت به بابا: یه چیزی بیار تو خونه....که توش بشه کتاب چید، بابا میگفت: گرونه!....تا اینکه جمعه بابا یه دفعه شد دست به کار...تخـته و میخ و چـکش آورد بیرون از انبار...